من شارلاتان نيستم

فريد امين الاسلام

تحويلم نمي گيري، ازپشت پنجره نگاهم نمي کني.تلفن مي زنم، قطع مي کني،توي کوچه پشت مي کني به من.فرصت بده تاازخودم دفاع کنم.خيلي تنها شدم.ازموقعي که کاميلاخودکشي کرد،هيچکس باهام حرف نزده بود جزتو.

دوست داري،حرفهايي که شنيدي باورکن.امابه حرفهاي من هم گوش بده.گوش نمي دي؟حداقل بخوان.من هم حق دفاع دارم.ازاول مي نويسم.به خداراست مي نويسم.من شارلتان نيستم.اين تهمت بزرگي است که به من زدند.کي زده مهم نيست.يعني هست که توباورکني يانه .بقيه چيزهامهم نيست.

شايدشنيدي،اسمش آزاده بود.خوشگل محله بود، شايدخوشگلترين،به هيچ پسري راه نمي داد.همه پسرهاي محل تونخش بودند.ازصبح مي آمدند آمدندتوکوچه،کنارتيرچراغ برق مي‌ايستادند.چرت وپرت بهم ميگفتند تاشايدآزاده راموقع ردشدن ازکوچه تورکنند. خيلي شوت بودند. البته من به اين کارهاکاري نداشتم. چون باکامليادوست بودم. همسايه ديواربه ديوارمان.همين خانه اي که شماهاتازگي خريديد.وقتي تلفن مي کرد،هميشه دري وري ميگفت،ازخاله اش،ازعمه اش واينکه کجاهارفتندخريد و بقيه مزخرفات.وقتي هم خانه يکي ازماخالي بودميرفتيم پيش هم وصفا مي کرد. تقصيرمن چي بود؟کاملياخودش مي خواست.راستش رابخواهي من اصلا آزاده را نمي شناختم. تااينکه اسمش راازکاميلاشنيدم که توفلان مهماني چه جوري رقصيده وکي دنبالش بوده و خواسته شماره تلفن بده.

مي گفت:«تنهايک عيب داره.دنبال ادبيات وفلسفه واينجورچيزهاست.»چيزهايي که کاملياسر در نميآورد. براي همين وقتي درباره اوحرف ميزدازهيکلش تعريف مي کرد
(هيکلش مثل مال توخوش تراش بود.)اينکه موهاي بلونددارد(هم رنگ موهاي تو)و بقيه حرفها.تقصيرمن چي بود؟کاملياکنجکاوم کرد.نصف حرفهاي کاميلاازآزاده بود.
من مي پرسيدم؟
کاميلاشلواراسترج مي پوشيدوجلومن مي ايستادومي گفت:«باسنش ورونهايش ازمن کوچيکتره،خيلي خوش فرمه،چي کارکنم که هيکلم مثل اون بشه؟»من هم مي گفتم که خوش هيکله ومن اين جوري دوستش دارم.اخمهاش مي رفت توهم،مي گفت:«دروغ مي گي».توتاحالادروغي ازمن شنيدي؟
تعريف هاي کاميلاکنجکاوم کرده بود.مي خواستم ازنزديک ببينمش.ازش خواستم آزاده رابامن آشنا کند.
کاميلاپرسيد:«واسه چي؟»
گفتم:«يکي از بچه هامي خوادباهاش دوست بشه.»
گفت:«اون باکسي دوست نمي شه.»
گفتم:«واسه ازدواج، نه الکي.»
گفت:«خوش بحالش،مثل من سرکارنيست.»
ميخواستم بفهمم چراهمه پسرهاي محلدنبالش هستند.وقتيديدمش فهميدم.قوس باسنش نه کم بود،نه زياد.سينه هاش نه کوچک بود نه بزرگ.به کف دستم که نگاه کردم قالب هم بودند.انگارساخته شده بودندبراي دست من.
کاميلا پرسيد:«پس دوستت چي شد؟»
گفتم:« براش کاري پيش آمد،معذرت خواست.»
آزاده گفت:« مهم نيست»
خيلي کلاس گذاشتم.ازافلاطون وارسطو بافتم تا مدونا و گروه Doors وGUNS AND ROSES .مجذوبم کرده بود ولي هيچوقت عاشقم نکرده ،برعکس تو.
چندباربه بهانه دوست خيالي ام توخانه کاميلاديدمش.مي خواستم باآزاده دوست بشم ولي راه نمي داد.واقعادخترسنگين ورنگيني بود.شايدهم ازکاميلاخجالت مي کشيدبه خاطرمعرفت دخترانه واينجورحرفها،ازمن خوشش مي آمد.فکرمي کردمن پخيام.هرموقع قراربودببينمش کلي کتابهاي فلسفي جديد از موکوياسوکوتاريداو ميداحفظ مي کردم همه مزخرفات رامثل ضبط صوت تحويل آزاده مي دادم.يواش يواش کاميلا شک کرد.دائم مي پرسيد:« پس دوستت کجاست؟»ومن هميشه بهانه داشتم.منتظرفرصت مناسب بودم تااينکه روزبازي ايران بااستراليارسيد .کاميلارفته بودشمال.ازدستش راحت بودم.بازي که تمام شد،مردم ريختند توخيابان.آزاده هم آمد.تنهابود.همه ميرقصيدند.دست ميزدند.ايران،ايران ميگفتند.رفتم کنارش.سلام کردم تبريک گفتم.ازغيرت بازيکن هاتعريف کردم.يکنفرازقنادي محل سيني نان خامه اي گرفته بودومجاني پخش ميکردبين مردم.همه ريخته بودنددورش.شيريني هاراقاپ مي زدند.من هم دوتاقاپ زدم.يکي دادم به آزاده تشکرکرد.
گفتم:«شيريني دوستي ما،باشه؟»
صورتش سرخ شد.لبخندزد.زودشماره تلفنم رادادم.گرفت.تقصيرمن چي بود؟مي خواست نگيرد.مجبورش کرده بودم؟توهم مجبور نبودي ازمن شماره بگيري ولي گرفتي.خوب شدگرفتي.دلم گرفتارت شده بود.
هرشب زنگ مي زد.تاصبح باهم حرف مي زديم.دخترپري بود.عاشق داستان ورمان بود.مي رفت تواين جلسات ادبي.شاعرهم بود.ازاين شعرهاي دري وري مي گفت که نه سرداشت ونه ته.هيچوقت بهش نگفتم.دروغ که نگفتم .گفتم؟فقط حقيقت رانگفتم.
مجبوربودم تااين داستانهاي چرت وپرت رابخرم وزوربخوانم تاوقتي ازداستاني حرف ميزندکم نياورم.اولين بارسوتي عجيبي دادم.اسم اين يارو نويسنده آمريکائي را«همين گوي» تلفظ کردم.تقصير من نبود.بي سوادها موقع چاپ اسامي خارجي اعراب نمي گذارند.مچم راگرفت.حسابي خنديد.گفت:«همينگوي».جات خالي من هم کم نياوردم.چندساعت درباره نحوه تلفظ انگليسي مخش راکارگرفتم.آخرگفت:«باباحق باتوست.ولم کن ديگه.»چه بهترکه تواهل اينجورحرفها نيستي.
يک شب نزديک بود باهم قهرکنيم.تازه رماني خوانده بودبه نام«مسخ».آزاده تعريف کردکه توداستان يک آدم به نام«گرگور سامسا»تبديل به سوسک مي شود.کلي ازکتاب تعريف کرد.امامن ازداستان ايرادگرفتم.گفتم:«چطور ممکنه يک آدم تبديل به سوسک بشه؟»خيلي آتيشي شد.هرچي ازدهانش درآمدبه من گفت که چطور جرائت مي کنم و به قول خودش از نويسندگان برجسته جهان مي گيرم.من هم بخاطراينکه باهام قهرنکنه کوتاه آمدم.بعدش ازهمه رمانها متنفرشدم،بخصوص از«بوف کور.»
«صادق هدايت»توي دهن آزاده گير کرده بود.هروقت مي خواست بي سواديم رابه رخم بکشد ميگفت:« چه فايده، توکه بوف کوررانخوندي».يک روزاين رمان راازش قرض گرفتم.عجب داستاني بود.نه سرداشت ونه ته.اصلانمي شدخواندش.فقط اولين جمله اش باحال بود :« درزندگي زخمايي هست که مثل خوره روح آدم رامي خوره».امااصلابعدش چيزي نمي فهميدم.موقع خواندن حوصله ام سرمي رفت.
يک شب تو اتاقم ،کتاب دستم بودوزورمي زدم داستان راتمام کنم تاوقتي باآزاده راجع بهش حرف مي زنم جلوش کم نياورم.سوسک بالداري ازگوشه اي پروازکرد و
افتادروي لحافم.من هم باکتاب زدم روش.له اش کردم.ريغ سوسک پخش شدروي جلدکتاب وکلمه «بوف» رانجس کرد.پاکش نکردم.
موقع پس دادن کتاب صادقانه گفتم:«هيچي ازش سردرنياوردم».
آزاده گفت:« اين داستان مثل داستانهاي کافکااست».
گفتم:«کافکاکيه؟».
گفت:« يک نويسنده است مثل هدايت،مگه رمان مسخ رانخوندي؟».
آزاده چشمش افتادبه کلمه« بوف »روي جلد.
گفت:«چرااين جوري شده؟»
گفتم:«ببخشيدمجبورشدم بابوف کور،گرگور سامساروبکشم.»
يک شب تلفني حرف ميزديم .يادم نيست چي شدبراش خالي بستم:« من هم شعرمي گم».نه اينکه دروغ گفته باشم.هميشه حس شعرگفتن داشتم ولي هيچوقت
استعدادخودم راامتحان نکرده بودم.خواست تاشعرهام رابراش بخوانم.نخواندم.مي خواستم توخماري بماند.چون گفته بودم بهانه شعرمن توئي،فقطتو.تاصبح اصرارکرد
بعد قبول کرد.قرارروزي که خانه خالي بودگذاشتم.
فرداش رفتم کتاب فروشي .پشت ويترين باحروف درشت نوشته بود:«دراين مکان کتاب کيلوئي فروخته مي شود».رفتم تو.
کتاب فروش گفت:«چي بدم خدمتتون»
گفتم:« کتاب شعرامروزي مي خوام که هم عاشقانه باشه هم مدرن»
گفت:«چندکيلو؟»
گفتم:«هفت،هشت کيلوئي بشه بسه»
ازپشت پيش خوان يک کپه کتاب درآورد.وزنش کرد.
گفت:« هشت کيلوونيم شد».
گفتم:«عيبي نداره»
آمدم خانه.کتابهاراخواندم.باورکن زجرآورترين روززندگي ام بود.همه شعرهاحالم رابه
هم مي زدند.من چه تقصيري دارم مردم مزخرف چاپ ميکنند.سعي کردم ازقريحه
خودم استفاده کنم.شروع کردم به نوشتن.چندکيلو کاغذکلاسورحرام شد.ولي شعرهاي بدي نشد.براي توهم چندتاشعرعاشقانه گفتم.چه کارکنم خيلي حس برانگيزي.
آزاده کلک زد.عوض خانه آمدن،خرم کردومن رابرد تومحفل ادبي خصوصي که مي رفت.بدجنس به همه گفت من يک شاعرم.دوزاريم افتاد.ميخواست ضدحال بزند.اما
من خودم راازتک وتاننداختم.موقع شعرخواني هرکس يک دري ووري مي گفت. چرتم گرفته بود.که صداي استادشون پاره اش کرد.يک کاره ازمن خواهش کردکه با
شعرهايم مجلس رارونق بدهم.همه تو چشمهام نگاه مي کردند.ساکت بودند.صداي وزوز پشه ها مي آمد.هر چي شعرومرتومخم بود پريد.آزاده زل زده بودتو چشمهام.
حدس زدم تودلش به من مي خنده،بي معرفت.حس کردم قطره هاي عرق ازشقيقه هام سرمي خورند پائين.به خدا توکل کردم.شعري که پشت کاميون ديده بودم يادم آمد.
گفتم:«خداددل داده که بري کارکني نه اينکه بري جيگرکي باز کني »
جيک هيچکس درنيامد.داشتم گرمي گرفتم.منتظربودم که آزاده ضدحالش راشروع کند.بقيه احتمالاآماده بودندتاآزاده حرفي بزندتابه ريشم بخندند.
بعدازچندلحظه سکوت،استادشون گفت:«به نظرم اين يه شعرکاملاپست مدرنه»
احسنت احسنت گفتن بلندشد.مورمورشدم.استادنگاه معني داري کردبه من.فهميدم خيلي بامعرفت بودکه ضايعم نکرد.
جلسه که تمام شد،يکي ازپسرهاي سوسول که ادعاي شاعري داشت.دوروبرآزاده مي پلکيد.غيرتي شده بودم.ازکنارآزاده جم نخوردم.همش ازآزاده وشعرهاش تعريف ميکرد.ازاين سوسول هاي چاپلوس خيلي بدم ميآدکه به خاطر جلب نظردخترهاي مدرن خالي مي بندند.همش به آزاده اصرارمي کردکه کتاب شعرش رازودتر چاپ کند.مي گفت:« حيف اين استعدادکه گمنام مونده.»
موقع برگشتن ازآزادپرسيدم چراکتاب شعرش راچاپ نمي کند.
گفت:« پول ندارم.»
گفتم:« مگه چقدرمي شه؟»
گفت:« حداقل هفتصدوهشتصدهزارتوماني مي شه.»
گفتم:« بي خيال مگه من مردم،جورش مي کنم.»
آن موقع نمي دانستم چه جوري پول راجورکنم. يادکاميلاافتادم.ازش پول قرض خواستم.
گفت:«اين پول رابراي جهيزيه کنارگذاشتم.»
گفتم:«سه ماهه باسودش بهت پس مي دم.»
گفت:«براي چي مي خواي؟»
گفتم:«يه معامله نون وآب دار.»
قرض ندادباهاش قهرکردم.بعدازيک هفته دودستي پول راداد.
گفت:«طاقت قهرت راندارم.»
گفتم:«زودترازسه ماه بهت پس مي دم باسودش.»
افتادم دنبال چاپ کتاب شعرآزاده.بايک ناشرصحبت کرديم واوهم درتيراِژ سه هزارتاکتاب راچاپ وتوزيع کرد.بعدازچندهفته اوقات آزاده بازتلخ بود.
گفتم:« چي شده باز؟»
گفت:«کتابم فروش نمي ره.»
گفتم:«چرا؟»
گفت:«مردم فرهنگ کتابخواني ندارند.»
گفتم:«اونم بامن.»
گفت:«يعني چي؟»
گفتم:«کتاب تو احتياج به تبليغات داره،اونم بامن،توفقط اخم نکن که طاقت اخمت راندارم.»
زورکي يک لبخندزد.
همه پسرهاي محل راجمع کردم.کتاب شعرآزاده رانشان شان دادم.گفتم:«اگه مي خواين نظرآزاده رابه خودتون جلب کنيدبريدوچندچندتاکتاب شعرش رابخريد و بديدامضاء کنه.»
يکي پسرهاگفت:«مگه ديوانه شديم که پولمون رادوربريزيم.»
گفتم:«پولش رامن مي دم ولي به شرطي که بعدازامضاء گرفتن،کتابهارابهم بدين.»
همان پسرگفت:«حالاکه تواين قدرخلي،خيالي نيست.»
پسرهاي محله اينکارراکردند.من هم تمام کتابهاراخرج چهارشنبه سوري پارسال کردم.همان روزي که باتودوست شدم.يادت هست آتش حسابي گرگرفته بودوهمه بچه هاي محل حسابي حال کردند.
آزاده بالاخره آمدخانه.البته بعد ازکلي مخ کارگرفتن ونازکشيدن.ولي درحقيقت به خاطرکاري که براش کرده بودم.ساعت دوبعدازظهرآمدتاتوخلوتي کوچه کسي نبيند
ش وقتيروسري ومانتوش راکند .قندتودلم آب شد.شلواراسترج مشکي پوشيده بود.
بلوز مشکي اش هم نازک بود.موهاي بلوندش تاکمرش مي رسيد.تقصيرمن چي بودکه اينطوري آمده بود؟
نشست روي مبل.پذيرائي کردم.کاملياتلفن کرد.فهميده بودخانه خالي است.
گفت:«مي خوام بيام پيشت.»
هول شدم جلوي آزاده نمي شدراحت حرف زد.
گفتم:«تشريف مي آرن،خيلي زود تشريف مي آرن.»
دوزاريش افتاد.
گفت:«پس يه روزديگه.»
قطع کردم.دوشاخه تلفن راکشيدم.
گفتم:«بدون مزاحمت.»
دوباره گفتم:«قطعه ادبي پست مدرني نوشتم که پهلو ميزنه به گلستان سعدي.»
تعجب کرده بود رابطه اي بين متون قديم وجديد ايجادکرده باشم.
گفت:«خب،بخوان که بايد زودبروم.»
نشستم کنارش،نزديکش.کاغذهاراگرفتم دستم خواندم:
«عزت آزاده خانم راعزوجل که روابطش بامن همچون هابيل وقابيل وگرفتن بوسه ازوي کارحضرت فيل،هرزمان که مي کلامدمايه بيم وترس من وچون قهرمي کندمايه دلتنگي من،پس درهرسال چهارنوبت ديداردايرودرهرنوبت صفائي واجب.»
همين طورکه مي خواندم خودم رابه اونزديک کردم.ساق پاهامان خوردبهم.خودش راعقب نکشيد.
ادامه دادم:

ازقدرت جانش که برآيد
کز عهده ماچش بدرآيد

چاره همان به که وقت ملاقات
شعروداستان به ميان آورد

قهرهايش من راترسانده وخواب راازمن گرفته،من راباگفتن داستان و شعرآنقدر مشغول داشته که صفاکردن از يادبرده ام.
فراش خانه شان راگفته تاترکه اناري درآب بگستردوابربهاري رافرموده تابحال من عاشق بگريد.گوش دادن به شعرهايش مايه خوردن شربت اعصاب وفکرکردن به داستانهايش باعث مصرف قرص خواب»
ازخنده افتادتو بغلم.افتادياانداخت؟ نمي دانم.اماآمدتو بغلم. تقصيرمن بود؟
گفت:«توواقعا پست مدرني .»باهم صفاکرديم.بعدش چندقطره اشک ريخت.
گفت:«چرااين کاررابامن کردي؟» من هم گفتم:« اين يک کار طبيعيه.»گفت بااولش بود.
ولي من باورنکردم.تاآخروقت باهم صفاکرديم آخرش هم وقت نشدبپرسم پست مدرن يعني چه؟
ازآن موقع به بعدآزاده مي آمد خانه،روزهاي ديگر کاميلا هم مي آمد.کاميلاهميشه مي پرسيد:«اون دوستت که آزاده را مي خواست چي شد؟»
هميشه مي گفتم قصدش سوء استفاده بوده نه ازدواج .همه که مثل من خرنميشن که عاشق توشدم.» وتاآخري رامي گفتم مثل موم نرم مي شدتودستهام.
آزاده هم ازکاميلا مي پرسيد.هميشه مي گفتم:«باهاش بهم زدم،فقط باتوام تاابد.»
راست ميگفتم بخدا.دلم مي خواست تاابدفقط باهم دوست باشيم.
چه کار مي کردم؟خودش دوست داشت دروغ بگويم،تقصيرمن بود؟اگرراستش رامي گفتم غيرازاوقات تلخي وناراحتي چيزديگه اي داشت؟من هم دوست ندارم کسي را
ناراحت کنم.من همه رادوست دارم بخصوص تورا.
خلاصه بعدازقتلهاي زنجيره اي وبستن مطبوعات،آزاده خيلي پکرشده بود.مي گفت:«موندن تواين مملکت فايده نداره.»چندبارازمن خواست برم خواستگاريش و بعدش هم مهاجرت کنيم کانادا.مي گفتم:«باشه،حتما.» ولي اينکاره نبودم.تااينکه يک پيرپسرازآمريکاآمدخواستگاريش.آزاده ازخوشحالي داشت بال درمي آورد.ازمن تشکرکردکه خرنشدم وباهاش ازدواج نکردموآلااين موقعيت خوب راازدست مي داد .
باکمک دکترمتخصص که پيداکرده بودجراحي ترميمي کرد.
دسته گل گرفتم.رفتم ديدنش.تبريک گفتم که دوباره دخترشده.تشکرکرد . گفت: «
بهتره همه چيزراتموم کنيم.»مي ترسيدکه خواستگارش بپرد.من هم گفتم:«باشه ، بي خيال همه چيز.»مي بيني که بي معرفت نيستم.
وقتي برگشتم خانه،جلودرکاميلا شلوغ بود.آمبولانس ايستاده بودو همسايه ها هم جمع شده بودندآنجا.ازيکي پرسيدم چي شده.گفت:«کاميلا خانم خودکشي کرده».
گرگرفتم.بعديخ کردم.پرسيدم :«چرا؟».گفت:« نمي دونم والله ،ولي مثل اينکه مسئله عشق و عاشقي بوده.»
ازآن موقع هيچ کدام ازبچه محلهاباهام حرف نزدند.باورکن تاچهل روزسياه مي پوشيدم.پول آزاده راهم کم کم بهش مي دادم.تاحالانفهميدم چرااين کارراکرد. بنظر
من خودکشي براي اينجورمسائل حماقته.شايدبخاطرهمين چيزهاست که به دروغ گفتندمن شارلاتانم وخواستند رابطه من وتوراخراب کنند.ولي بخدامن بي تقصيرم.
خودشان اينطوري ميخواستند. به قول يکي ازنويسنده هاسرنوشت هرشخصي دست خودش است.سرنوشت بقيه به من وتو چه مربوط.رابطه من وتوهم مطئنم به جاهاي شيرين مي رسد.چون توباهمه فرق داري.تواستثنائي هستي.به حرف حسوده
ها هم گوش نده.بياباهم رابطه صادقانه داشته باشيم،يک دوستي ساده بدن هيچ سوء استفاده اي .بامن قهرنکن.زنگ بزن.نگاهم کن.منتظرتم.همين جا،زير پنجره.



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30267< 23


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي